بن‌بست نورولت را تمام کردم، راز اسمش را فهمیدم و کتاب بامزة دیگری را امانت گرفتم؛ کنسرو غول، از مهدی رجبی.

شخصیت داستان ادبیات گفتاری و دنیای ذهنی بامزه‌ای دارد؛ به کلمات ارادت خاصی دارد و آن‌ها را توی ذهنش  برعکس می‌کند و روی دیگران اسم می‌گذارد، از بروکلی و جلاد گرفته تا چیزهای دیگر که هنوز من با آن‌ها آشنا نشده‌ام.

 از آن پسرهای کتک‌خور خودضعیف‌پندار و خودکم‌بین منزوی است و فکر کنم، بیشتر از همه، پدرش را دوست داشته باشد. اینکه توی زباله‌ها مطلبی خواندنی پیدا کرده و مجذوبش شده، و حتی برعکس‌کردن کلماتش، مرا یاد خودم می‌اندازد؛ دیپلم گرفته بودم و لای مقوای پیراهن نویی که مادرم برای برادر کوچکم خریده بود، چند صفحه از رمان محبوب آن سال‌هایم را پیدا کرده بودم: کیمیاگر. بیشتر از آنکه از دیدن برگه‌های کتاب مورد علاقه‌ام، در چنان جای نامربوطی، رگ غیرتم بیرون  بزند، خوشحال بودم که چنین کار توهین‌آمیزی کرده‌اند و من نزدیک به ده صفحه از یک‌جایی از آن را داشتم و انگار مشتی از طلاهای سانتیاگو را به من بخشیده بودند. چند ماه بعدش، از تهران برایم نسخه‌ای از آن کتاب را خریدند و خیالم راحت شد. امکانات در همین حد! باید از پشت کوه یا بر اثر اشتباه فرشته‌های تقدیر چیزی نصیبم می‌شد! به هر حال، از الطاف کائنات است دیگر! امیدوارم این اشتباهات شیرینش همچنان تکرار شود.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Andrew انجام پایان نامه معماری آپشن خودرو | گندم کار پنجره چوبی آریانا رباتیک برخوار پرسش مهر سال تحصیلی 99-98 دانلود آهنگ جدید Carly چک کردن بک لینک