قالیچه پرنده



چه شیرینی بی‌انتهایی!

اینکه در میانة روز دوم بهار زیبا، در کنج وسیع محبوبت، در بارش نور و گرمای مطبوع آفتاب پرستیدنی بنشینی و همچنان که به [بداهه‌نوازی‌ای] گوش می‌کنی که، چند روز پیش، اتفاقی پیدایش کرده‌ای؛ به تمامی پروژه‌های هیجان‌انگیز هنری، فیلمی، کتابی دردست و در پیش رو فکر کنی و چشم‌های دلت برق بزند!

Related image



آن بداهه‌نوازی پیش‌گفته (اواخر اسفند پیشین) از آلبوم رام، از دقیقة یازدهم تا چهاردهم، می‌شود مادربزرگم و روزگار بارانی‌مان! های های های!

خدانگهدارت ای پیرِ آیه‌های داستانی زندگی‌ام، ای زندانبان نابلدِ مهربانِ دلخستة جستجوگر؛ ای منبع بعضی خواب‌های امیدوارکننده‌ام، برایم دعا کن.

Image result for ‫آلبوم رام پیمان یزدانیان‬‎


بالاخره سه اپیسود پایانی آشنایی با مادر را هم دیدم و پروندة یک‌باردیدن این سریال بسته شد.

اما. پایانش احساسات ضدونقیضی در من ایجاد کرد؛ هم چرخش قشنگی داشت و نکته‌ای که بچه‌ها، بعد از پایان خاطرات تد، به او گوشزد کردند جالب و درست بود و هم از مرگی که نشان داده نشد خیلی حالم گرفته شد و اصلاً دوستش نداشتم. جا داشت که جفت‌پا ضربه‌ای به نات‌های نویسنده بزنم تا حالش جا بیاید. به‌سختی توانستم خودم را قانع کنم که ضربة مورد نظر با پس‌گردنی محکم و آبداری عوض شود.

Image result for how i met your mother last episode


سریال Miracle Workers فوق‌العاده قشنگ و بامزه است؛ طوری که، طی این سه اپیسود، واقعاً متوجه نشدم چطور بیست دقیقه گذشت و انگار  هر اپیسود بعد از دو دقیقه به پایان می‌رسید! من بیشتر از همه روی دن (ردکلیف) و بعد هم خدا کلید می‌کنم.

خیلی سال پیش، اولین‌بار بود که خدا را به صورت مجسم و تصویری دیدم. انیمیشن کوتاهی دربارة رانده‌شدن آدم و حوا بود به زبانی دیگر و به همین دلیل بود که فهمیدم پیرمرد ریشوی کچل ابرسوار خداست. خیلی دلم گرفت و دچار دوگانگی تیره‌ای شدم. هیچ‌وقت دوست نداشتم خدا از آن شأن ملکوتی‌اش پایین بیاید و در حد چهرة‌ انسانی نشان داده شود. در واقع، به‌اشتباه فکر می‌کردم با این تصویرها و کارها آن شأن ملکوتی مطلوبم دچار خدشه می‌شود. کمی بعدتر، در انیمیشنی دوبله‌شده هم شاهد خدای پیر کچل ابرسوار دیگری بودم که فردایش آن تصویر را، باآب‌وتاب، در مدرسه برای دوستانم شرح می‌دادم چون از تلویزیون خودمان پخش شده بود؛ آن هم در ابتدای دهة هفتاد. چند سالی گذشت تا بفهمم حساب چنین آفرینش‌هایی از آن شأن ملکوتی جداست و اگر من نخواهم، هیچ خدشه‌ای به آن وارد نمی‌شود. برای همین، امروز این خدای پیر بانمک سرخوش بی مسئولیت را می‌توانم دوست داشته باشم و با خدای خودم قاطی‌اش نکنم.


دیدن اولین اپیسود  Miracle Workers به‌شدت مشعوفم کرد؛ مخصوصاً آن خدای پیر لاابالی که فقط دنبال نابودکردن زمین است و مرا یاد خودم می‌اندازد، وقت‌هایی که فکر می‌کردم پاک‌کردن صورت مسئله بهترین راه‌حل است و لازم نیست برای حل مسئله خودم را بسابم. و البته مخصوصاًتر حضور دن دوست‌داشتنی در نقش فرشته‌ای منزوی که پتو روی سرش کشیده و در بخش استجابت دعا مشغول کار است. این بخش از بارگاه الهی بخشی تاریک و متروکه و بی‌سروصداست که فرشتة مسئول آن (دنیل ردکلیف) خیلی عشقی دعاها را پاسخ می‌دهد؛ آن هم نه همیشه مثبت و مطلوب. آسان‌ها را با روش حوصله‌سربر خودش مستجاب می‌کند که گاهی به تراژدی‌های هولناکی هم ختم می‌شوند و کمی سخت‌ها و سخت‌ترها را به خود خدا حواله می‌دهد. داستان از جایی شروع می‌شود که فرشته‌بانویی به این بخش منتقل می‌شود و در پی حوادثی، با خدا سر نابودی زمین شرط می‌بندد. بلی! خدا با سرخوشی نابودی زمین پس از دو هفته را به‌علاوة خوردن کرمی چاق‌وچله (کرم را فرشته باید بخورد، در صورت باخت به خدا) به داو می‌گذارد و از این شرط‌بندی خیلی هم مسرور است.

Image result for miracle workers


آه ای هوای لامصب! چرا یکهو این‌قدر قشننننگ شده‌ای که دلم بخواهد، با همین حال شل‌وول و دامن گلدار طرح چهل‌تکه و موهای شامپولازم، خودم را پرت کنم وسط خیابان فرعی پشتی و قدم بزنم تا بی‌نهایت!

چقدر هم مردم در حال رفت‌وآمد و گاه مشخصاً در حال قدم‌زدن‌اند! نوش جانشان!


حالا که نمی‌توانم خودم را بیندازم در دامان مصفای منظرة بیرون، باید کاری بکنم که به نرفتن بیرزد؛ چیزی مثل خواندن همان متن‌های مناسب این احوالم.



صدای همایون شجریان آن‌قدر قشنگ است و آن‌قدر خودش توانا در خواندن که هرچه بخواند و هر مدلی که باشد و با هر سازی، . دلنشین و گوشنواز است؛ حتی اگر «همای اوج سعادت» خود شجریان بزرگ را بیشتر قبول داشته باشی، شنیدن نسخة پسرخوان هم سرشار از لطف است.

همایون بزرگوار شانس شیرین سه‌گانه‌ای داشته: استعداد، جایگاه مناسب (پسر چنان شخصی بودن) و زمانة مناسب (که امکان آزمودن زمینه‌های فراوانی را به او می‌دهد و پدر سازش را نمی‌شکند و .) و آن‌چنان انسان کاملی [1] است که از اقبالش به‌خوبی استفاده کرده و می‌کند.

[1]. نکته‌بینانه‌ـنوشت: انسان کامل که وجود ندارد ولی، از دید من، کسی که به‌خوبی از داشته‌هایش بهره می‌گیرد تلألو درخشانی از انسان کامل را در خود دارد.

آه رفقا! رفقا!

از اتاق فرمان اشاره می‌کنند که «چرا پس فکری برای سریال‌های قدیمی نمی‌کنی؟ همان چندتایی که نشان کرده بودی حتماً ببینی؟»

V و Fringe را می‌گویند. از آن گذشته، باید فکری هم برای چندتا جدیدتر بکنم، مثل Chance و  Narcos که چندان از دهان نیفتند.

Image result for crazy mood

2. در کنار آن سریال لاهوتی کمدی که قبلاً به آن اشاره کردم، 11.22.63 را هم می‌بینم و از بین این پنج اپیسود، چهارمی‌اش را دوست نداشتم و اگر همین‌طور پیش برود، کمی گیج می‌شوم که چرا از آن تعریف کرده‌اند.


ـ عجیب این است که از صبح تا حالا (عصر جمعه) در تلگرام من کسی مطلب یا پیامی پست نکرده!!

ـ طعم گوجه در غذا از سلاطین بلامنازع طعم‌هاست برای من؛ بیشتر هم خامش را دوست دارم. چند دقیقة پیش که حلقه‌های گوجه را روی برنج داغ می‌ریختم، از ترکیب رایحة خام آن با غذای در حال پخت سرمست شدم.

ـ از چند سال پیش، مایع ظرفشویی با رایحة سیب را بیشتر از باقی رایحه‌ها پسندیده‌ام ولی انگار منتظر شده‌اند تا من شیفته شوم و بعد آن را، به دلیلی، از برنامة‌ تولیدشان حذف کنند. روی صحبت من با پریل است؛ بله پریل جان، با آن تولیدات دوست‌داشتنی‌ات! کجاست آن مایع ظرفشویی‌های سیب‌ناک باحالت؟ نکنه باغ سیبتان را آفت زده است؟



یک‌روز . همسر آقای مدیر تعدادی لباس کهنه، که بیشترشان پاره‌پوره بود، به پدر داد. اما خودم توانستم وصله‌شان کنم. این طوری بود که اولین‌بار صاحب شلواری شدم که خشتک هم نداشت و خودم برایش دوختم. بالش‌ها را وقتی وصله‌کردم، قشنگ‌تر از مال خودمان شدند. بیشتر وقت‌ها کسانی که پیشمان می‌آمدند تحسینم می‌کردند چون همه‌چیز در خانة ما تمیزتر و مرتب‌تر از خانه‌های دیگری بود که مادر هم داشتند.

ص 34

آب‌زیپو، آنا ویم‌شنایدر، ترجمة زهرا معین‌الدینی، نشر نو.

پر از سختی و دلشکستگی و همچنین سنگدلی معمول ناشی از شرایط حاکم است اما امید و پایداری حتی ناشی از جبر روزگار هم در آن موج می‌زند.


1. آه بله!

برنامه‌ریزی برای دو مهمانی که طی جمعه و یک‌هفته بعدش برگزار می‌شود (هارهار هار! افتاد به هفتة بعد!) همچنان ادامه دارد . فهرست چیزهایی را که دوست دارم برای ناهار درست کنم می‌نویسم؛ به‌علاوة چیزهایی که لازم است خریده شوند و کارهای انجام‌شدنی.

2. کسی  که از خیابان انقلاب دست‌خالی برمی‌گردد حق دارد خسته باشد.

3. یک‌جوری شده‌ام طی این یک‌ماه که کش‌آمدن کارها در طول روز را انگار جزء عمرم حساب نمی‌کنم و بابتشان عصبی یا نگران نمی‌شوم که «ای وای! می‌توانستم فلان صفحه کتاب بخوانم یا فلان‌قدر از فلان کار را انجام بدهم». یک‌طور خوبی است که فکر کنم هم به مدیریت زمان (حالا نه حتماً از نوع استانداردش) مربوط می‌شود و هم به دم‌غنیمت‌شمردن (آن هم نه به شکل مطلوب و کاملش) و هم به چیزهای دیگری در همین مایه‌ها. مثال؟ همین امروز که بابت چهار برگه قراردادنوشتن کلی معطل شدم و البته مقصر آن ناپیدایان بی‌مسئولیت بودند که گویا هیچ‌وقت من و امثال مرا نمی‌بینند و حتی زحمات کارفرمایم را ارج نمی‌گذارند؛ یا همان انقلاب‌گردی که همیشه پر است از خیلی چیزها ولی وقتی دنبال چیز خاصی هستی می‌بینی فقط «پر» است.

4. به به! به لطف هوشمندی صبح زودم، الآن چند اپیسود دیگر از ماجرا فرستگان دعامستجاب‌کن را دارم که موقع صرف غذا ببینم و لذت ببرم.

5. آخخخ! این کتاب آواز طولانی نهنگ چقققدررررر خووووب و ماچ‌کردنی بود! حتم دارم اگر در ملأ عام صفحه‌های آخرش را نمی‌خواندم، قدری اشک برایش می‌افشاندم. همین‌طوری‌اش هم چشمانم داشت سرریز می‌شد. ممنونم از همة عوامل کتاب؛ الا و جک و عمه‌میویس و سامسون و جوزف و مامان و چشم‌های آبی‌اش.


سریال Miracle Workers فوق‌العاده قشنگ و بامزه است؛ طوری که، طی این سه اپیسود، واقعاً متوجه نشدم چطور بیست دقیقه گذشت و انگار  هر اپیسود بعد از دو دقیقه به پایان می‌رسید! من بیشتر از همه روی دن (ردکلیف) و بعد هم خدا کلید می‌کنم.

خیلی سال پیش، اولین‌بار بود که خدا را به صورت مجسم و تصویری دیدم. انیمیشن کوتاهی دربارة رانده‌شدن آدم و حوا بود به زبانی دیگر و به همین دلیل بود که فهمیدم پیرمرد ریشوی کچل ابرسوار خداست. خیلی دلم گرفت و دچار دوگانگی تیره‌ای شدم. هیچ‌وقت دوست نداشتم خدا از آن شأن ملکوتی‌اش پایین بیاید و در حد چهرة‌ انسانی نشان داده شود. در واقع، به‌اشتباه فکر می‌کردم با این تصویرها و کارها آن شأن ملکوتی مطلوبم دچار خدشه می‌شود. کمی بعدتر، در انیمیشنی دوبله‌شده هم شاهد خدای پیر کچل ابرسوار دیگری بودم که فردایش آن تصویر را، باآب‌وتاب، در مدرسه برای دوستانم شرح می‌دادم چون از تلویزیون خودمان پخش شده بود؛ آن هم در ابتدای دهة هفتاد. چند سالی گذشت تا بفهمم حساب چنین آفرینش‌هایی از آن شأن ملکوتی جداست و اگر من نخواهم، هیچ خدشه‌ای به آن وارد نمی‌شود. برای همین، امروز این خدای پیر بانمک سرخوش بی مسئولیت را می‌توانم دوست داشته باشم و با خدای خودم قاطی‌اش نکنم.


اولین‌بار که با نام فیبی روبه‌رو شدم هنگام خواندن ناتور دشت بود. فکر می‌کردم یک‌جور مخفف بچه‌گانه یا شوخ‌طبعانه برای یک اسم باشد، نه اسم کامل؛ یا حتی لقب یا اسم بامزة ساختگی. فیبی به‌یادماندنی دیگر هم شخصیت سریال فرندز بوده است.

وااای! کلاً یاد فیبی و بعد هم سریال افتادم!

آن صحنه‌اش که فیبی پشت تلفن داشت ریچل را ترغیب می‌کرد از هواپیما پیاده شود و نرود . کجا؟ یادم نیست. فقط یادم است فیبی لازم می‌دید ریچ نرود. آخرش هم گفت فالانجی هواپیما از کار افتاده و پرواز با آن خطرناک است (فالانجی فامیلی ساختگی فیبی بود که گاهی از آن استفاده می‌کرد). ریچل هم که خنگ؛ یکهو داد زد: «فالانجی هواپیما خراب شده، ما سقوط می‌کنیم، ما می‌میریم» و هواپیما را ریخت به هم.

یکی از صحنه‌های دوست‌داشتنی دیگر سریال هم به ویار فیبی به گوشت قرمز برمی‌گردد و اینکه جویی با او قرار گذاشت به‌جایش گوشت نخورد. بعد هم که فیبی از آن شرایط خلاص شد، جویی با اشتها و هام‌هام و مامان‌مامان‌گفتن گوشت می‌خورد! یعنی لازم است یک چندباری ور دل جویی بنشینم و غذا بخورم. آن بااشتهاخوردنش باید خیلی باعث چسبش غذا به آدم بشود. حتی یک‌جای دیگر، آن خوراکی مسخره را که ریچل، از ترکیب ناخواستة یک وعده غذای گوشتی و یک دسر شیرین، درست کرده بود تا آخر خورد!!


یک چیز دیگر هم که در طول سریال HIMYM مدام دلم می‌خواست درموردش بنویسم شخصیت رانجیت است. نقش او را [هنرپیشه‌ای ایرانی] بازی می‌کند و با قدری گشت‌وگذار در اینترنت، مشخص می‌شود در فیلم‌های دیگری هم نقش ایرانیان یا هندی‌ها را بازی کرده؛ شخصیت‌هایی مثل دایی بیژن، مهدی قصاب، . . اما در این سریال، راننده‌تاکسی‌ای بنگلادشی بود که سعی هم می‌کرد انگلیسی را با آهنگ شبیه بنگلادشی‌ها صحبت کند.

افسوس من برای آن است که چرا اصرار نکرد نقش فردی ایرانی را داشته باشد؟ چند جای سریال حتی شروع می‌کرد به فارسی حرف‌زدن و خیلی بامزه بود.

اینجا + و اینجا +


یکی از مراسم خداحافظی‌ام با سریالی طولانی، بعد از تمام‌کردنش، دیدن چند اپیسود اول آن است. از دوـسه روز پیش هم به سرم زد HIMYM را هم مرور کوچکی بکنم.

وااای که چقدر لی‌لی با موهای کوتاهش جذااااب و دوست‌داشتنی بود! و چقدر خوش‌هیکل!

Image result for lily aldrinImage result for lily aldrin

عاشق موهاش شدم رفت!

یادم است که بیش از ده سال پیش هم این مدل مو را دوست داشتم. ولی یادم نیست چرا به صرافت نیفتاده بودم این مدلی موهایم را کوتاه کنم.

یعنی بروم موهایم را کوتاه کنم؟ بروم کوتاهشان کنم؟

ـ تنها دلیل اقدام‌نکردنم گرم‌شدن هواست و اینکه بستن این مدل سخت است.

شاید برای پاییز گزینة خوبی باشد.

خب از موضوع اصلی دور نشویم: کلاً لی‌لی هم نقشش خیلی خوب است هم هنرپیشه‌اش خیییلی خوب بازی می‌کند این نقش را.


خطر لورفتن داستان سریال

















آها! همین بود! برای همین چهرة سمول تارلی می‌آمد جلو چشمانم. یادم آمد:

سم ماجرای اصلیت جان را زمانی به او گفت که به‌شدت از دست دنریس عصبانی بود. حتی اگر قدری عقل و منطقش هم کار می‌کرد و طبق نظرش، دنی شخص مناسبی برای فرمانروایی نبود و حاکم به‌حق محسوب نمی‌شد و جان باید به حقوق قانونی خود در زمینة تاج‌وتخت می‌رسید، باز هم احساساتش غلیان کرده بود. برن وقت مناسبی جلو راهش سبز شد: «منتظر یک دوست بودم» (همین را گفت، نه؟) خود برن هم جزء نقشه بود اصلاً (یا خودش این نقشه را کشیده بود که این موقع سر راه سم قرار بگیرد و تشویقش کند برای گفتن ماجرا).

به این فکر می‌کردم که، در نبرد میان عقل و احساس، همیشه عقل برحق نیست. مثلاً در همین جریان، اگر سم بر خودش مسلط می‌شد و کمی فکر می‌کرد، به احتمال بسیار زیاد، می‌گذاشت تا ماجرا را زمان دیگری به جان بگوید چون نگران وقت مناسب بود، نگران نتیجة حرف‌هاش و واکنش جان و هزار چیز دیگر بود. اما در آن شب که احساساتش مهار عقلش را در دست گرفته بود و او را پیش می‌راند، کار درستی کرد. اصلاً همین احساساتش بودند که به او گفتند چون دنی افراد خانوادة سم را کشته، پس حاکم مناسبی برای هفت اقلیم نیست. برعکس او، جان، وقت‌هایی بوده که از خون کسانی بگذرد یا برخلاف خواست خودش کسانی را بکشد؛ فقط به‌صرف زانونزدن فردی در مقابلش نبوده که دست به شمشیر برده باشد.

سم از دنی عصبانی و ناامید بود؛ پس چغلی‌اش را به جان کرد و به نظر من، نتیجه‌گیری احساسی‌اش خیلی هم درست بود.

Image result for samwell tarly

 سمول تارلی از معدود کسانی بوده که در موقعیت‌های پیش رویش بهترین تصمیم را گرفته است. مثلاً در جریان ترک‌کردن سیتادل، همراهی گیلی، حتی آن صحنة دفاع از گیلی و بچه.


خطر لورفتن داستان [سریال]











قشنگ‌ترین صحنه برای من ملاقات آریا و جان بود؛ از جهتی بهترین‌های خانواده. با این حال، عشق اول و آخر من سانسا و برن محسوب می‌شوند؛ با این ماجراهایی که پشت‌سر گذاشتند و تغییراتشان. من از همان اول هم چشمم به ایندو خیلی روشن بود. جان هم، هر اسمی که داشته باشد، عضو مهم خانواده است و شبیه‌ترین فرد به ند؛ در واقع، نسخة‌ تکامل‌یافته و مطمئن‌تر ند استارک. حتی در سرداب هم چندبار نیمرخ سنگی ند با نیمرخ جوان و نگران جان هم‌زمان نشان داده شده است. بعله! حلال‌زاده به کی می‌رود؟

آخرش هم خیالم راحت شد بابت جیمی.

با اینکه مرگ‌ومیر طی این هفت سال زیاد دیدم در این سریال، دلم به مرگ هیچ‌کس دیگری راضی نمی‌شود؛ حتی هاوند یا بریک دندارین یا چه‌می‌دانم، دخترعموی تحسین‌برانگیز سر جورا؛ چه برسد به تیری‌ین یا آریا! خدا نیاورد!

اما، اما از مردن سرسی و کوه و یورن گری‌جوی و شاه شب و لشکرش خیلی خیلی هم خوشحال می‌شوم! لطفاً خدایان سریال این را لحاظ کنند.

بران هم که راه افتاد دنبال دستور ملکه. امیدوارم چشمش که به جیمی و تیری‌ین می‌افتد فیلش یاد هندوستان بکند و در کنار آن‌ها بایستد. دیگر جمع خوبان جمع‌تر می‌شود!

آقا، آقا، آقا! ما هرچه امیلیا کلارک را کم‌کم داریم دوستدار می‌شویم، از نقش‌ایفاکردنش در سریال ناراضی‌تر می‌شویم! نگاه و چشم‌های هنرپیشة سانسا برای مادراژدهابودن خیلی مناسب‌تر است.

ولی یک چیز اصلی بود که می‌خواستم بنویسم و دوستش هم داشتم. همان را یادم رفته!


دلم چیز جدیدی می‌‌خواهد؛ چیزی که به این حال و هوای بهاری بیاید و جانم را سبز کند (بیشتر منظورم این است که مثل بازی‌های کامپیوتری، نفس بیشتری برای ادامه داشته باشم و علامت انرژی‌ام سبزرنگ باشد!)؛ حدود دو ساعت پیش، سرمست از ریلکسیشن پایانی، توی راه به قلاب‌بافی کوچکی فکر می‌کردم که با رنگ‌هایش نور چشمانم شود؛ حتی در خانه به کتاب پربرگ میچ آلبوم هم فکر کردم.

باز هم فکر می‌کنم.


ــ و در اولین دوشنبة جادویی امسال عاشق کتاب [تکه کوچولو] شدم!

که خب، خواندن و توضیحات خاله شکوه در افزایش میزان عشق من بسیار دخیل بود! یاد آن بچه افتادم که گفته بود «من تکة‌ خاله شکوه‌ام»؛ یعنی هنوز هم بخشی از شخصیت «چسبناک» خودم را دارم؟

ــ اپیسود آخر فصل اول از Miracle workers خییییلی بامزه بود!در یک ساعت باقی‌مانده تا ترکیدن زمین، همة اعضای بارگاه الهی به همین مناسبت و از شدت خوشحالی پارتی گرفته‌اند! فقط چهار ملِک دوست‌داشتنی (که سانجی در بین آن‌ها مرا یاد جبرئیل می‌اندازد)، در آن یکی اتاق، سخت در تلاش‌اند جلوی انفجار را بگیرند. خدا هم فقط دکمة صاعقه را فشار می‌دهد!

ولی چقدر دلم برای خدای بیسواد مستأصلِ کت‌ـ لای‌ـ درـ‌ گیرکرده که حتی نتوانست راه خروج را تشخیص بدهد سوخت! خدای گوگولی! و آن‌جا که داشتند به او القا می‌کردند «همة این‌ها بخشی از نقشه‌ای بزرگ و ازپیش‌تعیین‌شده است و هر اتفاق حکمتی داشته و تا خودمان بتوانیم رازش را دریابیم»، خیلی راحت گفت «نع»!

آن صحنة پارتی فرشته‌ها انگار این را می‌گفت که وقتی احساس می‌کنی به‌شدت به سمت بن‌بست کشیده می‌شوی و هیچ راهی نیست و هرچه دعا می‌کنی به جایی نمی‌رسد، فرشته‌های استجابت مشغول کارند ولی نیروی کمکی ندارند چون نیروی کمکی رفته عشق و حال! شاید گاهی فکر کردن به اینکه دست‌کم فرشته‌ها در حال خوشگذرانی‌اند و به‌تاراج‌رفتنت چندان هم بی‌ثمر نبوده کمی آرامش‌بخش باشد!



پیراهنی دارم با زمینة‌ سورمه‌ای و گل‌های بزرگ یاسی‌ـ بنفش‌ـ صورتی که به‌شدت، به‌معنای واقعی و غیرواقعی کلمه، عاشقش هستم.فکر می‌کنم سه سال پیش بود؛ بله، سه سال پیش آن را، به وقت عروسی یکی از دختران زیبای فامیل، دوختم و خیلی سرسری و با فراغ بال و «هرچه پیش آید خوش آید» آماده‌اش کردم و سعی کردم هیچ خودم را با خانم‌های خوش‌سلیقه‌تر برق‌برق‌ن و طلایی/ نقره‌ای‌پوشان مجلس مقایسه نکنم. البته که رنگ لباسم تک بود و مدلش هم، با نهایت سادگی، راحت و یگانه بود. این را هم بگویم که چنین لباسی باب سلیقة خودم است و خیلی‌ها ممکن است بپسندندش اما نه برای مهمانی شب یا جشن عروسی. ولی من با آن خوش بودم و از اینکه در جای خوبی پوشیده بودمش و بالاخره پارچة محبوبم دوخته شد لذت می‌بردم.

چندبار دیگر از آن در مهمانی‌های خیلی خودمانی‌تر استفاده کردم و انگار تازه جایگاه واقعی خودش را یافته است. الآن که داشتم تا می‌کردمش تا بگذارمش توی کشو، دلم خواست با کلمات و در سطرها ماندگارترش کنم.


جناب جک گانتوس دیوانة بامزة دوست‌داشتنی!

آخر این چه وضع کتاب‌نوشتن است؟ چطور نمی‌دانید یک نفر این سر دنیا نشسته و کتاب شما را می‌خواند و عاشق شیوة روایتتان می‌شود؛ هم قاه‌قاه می‌خندد و هم قلبش قدری مچاله می‌شود؟

واقعاً که! باید بندوبساطتان را جمع کنید و نویسندگی را کنار بگذارید! چون همین یک کتاب را باید بیشتر از یک‌بار بخوانم و بارها روی جمله‌هایش تأمل کنم؛ بس که طنز و جذابیت در آن‌ها جریان دارد. امیدوارم باز هم از کتاب‌هایتان ترجمه شود و از خواندن بامزگی‌هایتان بی‌نصیب نمانم.

Image result for jack gantos


سوئیچ را چرخاندم، موتور تراکتور ساکت شد اما صدای مامان جای موتور تراکتور را گرفت. مامان به ذرت‌های قطع‌شده اشاره کرد و باعصبانیت گفت: «معلوم هست داری چکار می‌کنی؟» . بدون آنکه فکر کنم، گفتم: «دنبال طلای اینکاها می‌گشتم. می‌خواهم ماشین بخرم». ذرت‌ها را به طرفم پرتاب کرد و گفت: «بهتر است به جای ماشین به فکر نعش‌کش باشی». ص 58

توجه دوشیزه ولکر به من جلب شد و گفت: «تمام زمین را خونی کردی. بگذار نگاهی به دماغت بیندازم». بعد با همان حالت وحشتناک به طرفم آمد و صورتم را لمس کرد. همان موقع صدایی مثل واق‌واق سگ از دهانم خارج شد و مثل مرده افتادم روی زمین. ص 32

گانتوس اتفاقات عادی روزمره را طوری تعریف می‌کند که خواننده فکر می‌کند متن  خاصی را می‌خواند. البته خواننده حق هم دارد؛ متنی که روایت عادی‌اش این‌قدر جذاب باشد خاص است دیگر! شخصیت اصلی کتاب هم‌اسم نویسنده است. جک بر اثر هر نوع هیجانی خون‌دماغ می‌شود و بابت همین مسئله باید خیلی مراقب سلامتش باشد. تا حالا چندتا دسته‌گل به آب داده که سبب شده مادرش سراسر تابستان او را در اتاقش حبس کند. این حبس قرار است چطور بگذرد؟

هنوز ابتدای کارم و نمی‌دانم چه خواهد شد. چون جک فقط اجازه دارد برای کمک به پیرزن بامزه و عجیب همسایه‌شان، دوشیزه ولکر، از حبس خارج شود و به نظر می‌رسد که فتنه‌هایی زیر سر همین دوشیزه ولکر باشد. خلاصه اینکه از ماجرای خونی‌بودن همة لباس‌های جک، به‌دلیل بیماری عجیبش، گرفته تا خرابکاری با تفنگ پدرش و حتی کمک‌هایش به دوشیزه ولکر، که به وقایع عجیب مسخره‌ای ختم می‌شود و فراری‌دادن آهو از تیررس پدرش،‌چون جک دلرحم است و دوست ندارد آهو شکار شود، آن‌قدر جذاب نقل شده که واقعاً به‌سختی کتاب را کنار می‌گذارم.



ماجرای من و بن‌بست نورولت در ادامة‌ معجزات کتابی شیرین و فندقی زندگی‌ام است. اگر بخواهم از اولش بگویم:

یادم است که از زمان‌های خیلی دور،‌ هر وقت به گنجینة چشمگیری از کتاب‌ها می‌رسیدم، دوست داشتم به من نظر لطفی داشته باشند و من هم بتوانم از آن‌ها استفاده کنم. گذشت و تابستان منتهی به سال سوم راهنمایی رسید. جرقة برآورده‌شدن این آرزو در ویترین کتاب‌فروشی بسیار کوچک محبوبم خورد؛ من به پدر پیشنهاد دادم مسئله را با فروشنده مطرح کند و او حدس می‌زد فروشنده قبول نکند اما خودش رفته و پرسیده بود و سر مبلغی هم به توافق رسیده بودند. اولین کتاب را هم خودش برایم امانت گرفته بود: لالة سیاه از الکساندر دوما. کم‌کم خودم برای برگرداندن و گرفتن کتاب جدید به آن پیرمرد آرام کمی سختگیر مراجعه می‌کردم. یک‌بار شاکی شد که «این‌طور که امانت می‌گیری و تندتند می‌خوانی‌شان، کتاب‌هایم طاق شدند!» لابد منظورش این بود که همین خریدار بالقوه (من) را با این کار از دست داده است. ولی خب من که جای کافی نداشتم تا همة‌ آن کتاب‌ها را طی سه ماه بخرم و نگه هم بدارم.

سال بعدش که به شهر جدید برای زندگی رفتیم، بعد از مدتی، خیلی اتفاقی متوجه شدم یکی از معدود کتاب‌فروشی‌های شهر قرار است همین کار را بکند؛ با پرداخت مبلغی، کتاب را هفتگی کرایه بدهد برای خواندن. جالب اینجا بود که چند ماه قبل از این اتفاق، خودم این کتاب‌فروشی را نشان کرده بودم توی ذهنم و دلم می‌خواست به سرشان بزند و شروع کنند به امانت‌دادن کتاب. از آنجا که درس‌ها سخت و خیلی زیاد بود، فقط تا حدود میان‌ترم، یا شاید هم اندکی بیشتر، توانستم ازشان کتاب بگیرم و بعدش در دیگری به بهشت به رویم باز شد؛ کتاب‌خانة دایی وسطی.

.

از شش ماه پیش هم پایم به کتاب‌خانة فوق‌العاده و پروپیمانی باز شده که حالا حالاها باید در آن غلت بخورم و بعد از عید هم جای دیگری شروع کرده به امانت‌دادن تعداد انگشت‌شماری کتاب. کم‌اند اما عالی‌اند! حتی اگر پنج‌تا هم بتوانم از میانشان بخوانم خیلی خوب است. البته امید دارم به‌تدریج این کتاب‌خانة کوچک تک‌قفسه‌ای، اما سخاوتمند، گسترش هم بیابد.

بله، بن‌بست نورولت را از همین آخری امانت گرفته‌ام.


خواب دیشبم (یا شاید هم سرصبح یا حتی بعد از آن؟) بخش عجیب قشنگی داشت که سرشار از خلاقیت بود و همان لحظه, در خواب هم, قلبم پر از آرامش و خوشی و هیجان شد. با فامیل بودیم؛ انگار از مهمانی (شبیه عیددیدنی) برمی‌گشتیم و قرار بود با هم جای دیگری برویم (گویا مهمانی؛ دوباره). در خم کوچه‌ای, دیدیم پرنده ای در آسمان پرواز می‌کند. من معمولاً از کبوتر خوشم نمی‌آید اما این پرنده،‌ که کبوتر بود، طوری خاص بود که توجه همه‌مان را جلب کرد. بزرگ‌تر از کبوترهای معمولی بود و بدنش قوس‌های زیبایی داشت. مشخص بود نقاشی شده است. فرض کنید نقاشی زیبایی از پرنده‌ای که حالا به آن جان بخشیده شده و دقیقاً با همان اغراق‌ها در حرکت‌هایش، که در انیمیشن‌ها ممکن است ببینیم، در آسمان چرخ می‌خورد و پرواز می‌کند و معلق می‌زند. عین شکارگری که بخواهد درون آب برود و بخواهد مثلاً ماهی بگیرد و برای این کار، آیین خاصی دارد و باید هی بچرخد و برقصد. خلاصه اینکه خالق این صحنه هم در همان خم کوچه مشغول به آفریده‌هایش بود. کل صحنه، از آسمان گرفته تا کوچه،‌انگار در لایة نازکی از غبار طلایی پنهان بود ولی آنچه، که لازم بود،دیده می‌شد.نمی‌دانم چه می‌کرد ولی به نظرم آمد که دارد بهشان سرکشی می‌کند. اصل صحنه کفِ کوچه بود؛ حوض کم‌عمق گرد بزرگی که بی‌نهایت ساده اما گردی‌اش بی‌نهایت خوش‌فرم بود. چیزهای دیگری هم در آن حوض بودند؛ خیلی کم ولی بودند. آنچه یادم مانده چند ماهی بزرگ است که سر بزرگ و گردی داشتند و گوی‌های گرد که روی استوانه‌های کوتاهی بودند و . من انگار دوست داشتم به سر یکی از ماهی‌ها دست بزنم ولی آنچه زیر دستم آمد یکی از گوی‌ها بود. نرمی خاصی داشت. انگار بر سطح مرمر نرم صیقلی دست کشیده باشی. همین. دیگر به چیزی دست نزدم و فقط نگاه کردم. زمان کوتاهی بود؛ خوابم در حد چند ثانیه به همة این‌ها پرداخت و از آنجا گذشتیم. ولی همچنان که دستم بر نرمای گوی بود و بازی ماهی در آب  و پرنده در آسمان را نگاه می‌کردم، به فکرم رسید (و فکرم را با صدای بلند گفتم اما کسی نشنید!) این‌چنین چیزهایی چقدر برای آرامش‌دادن خوب است! حتی می‌خواستم آن را، به صورت محصولی برای مدیتیشن، به همه عرضه کنند. یکهو توی سرم آمد که نکند شکل تجارت و کاسبی به خودش بگیرد و ارزش اصلی‌اش کم شود! ولی به‌شدت طرفدار همان نظریة اولم بودم.

نکتة اصلی این بود که اگر به طرحی در آن حوض دست می‌زدی، می‌توانستی با حرکات اندکی که به دست و انگشتانت می‌دهی،‌یا با قلم مخصوصی که دست خود طراح مجموعه بود، به آن طرح شکل و حرکت بدهی و در فضای اطرافت برقصانی و بچرخانی‌اش. حرکت‌دادن به این طرح‌ها، بیشتر به دلیل قوس‌های دایره‌ای قشنگشان، آن‌قدر آرامش پخش می‌کرد که واقعاً سر شوق آمده بودم.


یاااااااا همة مقدسات!

دارم قسمت سوم از آخرین فصل Game of thrones رو داغ داغ و تنوری از خود شبکة لامصصب  HBO می‌بینم!!!!!

اولین تجربه‌مه! عین پخش مستقیم فوتبال!

وووی، شخصیتا همه ساکتن و خیره به تاریکی!

انگار نبرد منه که قراره شروع بشه.

برای تیمّن و آغاز، عرض کنم که یه بشکه تف اژدهایی تو روح نایت‌کینگ! لااقل دلم خنک شه!

نمی‌خوام همه‌ش رو ببینم. دانلود می‌کنم شب با همدیگه ببینیم. چون تنهام، فکر می‌کنم منصفانه نیست. فقط حدود یک‌ربعش رو برای تجربه‌ش می بینم تا ناکام از دنیا نرم.

این زنیکة قرمزی هم اومده، از هرررر معجزه و ژانگولربازی‌ای، حتی مسخره و کشکی هم که باشه، برای نمردن شخصیتا استقبال می‌کنم.


آقا خاموشش کردم! من طاقت ندارم یه خش به ناخن انگشت کوچیکة پای یکی از اژدهایان بیفته!

لامصصبا! عاشقتونم! بفهمین! زنده بمونین! همه‌تون!

از استارک‌ها گرفته تا تورمند و هاوند و دونه‌دونة‌ وحشیا و آنسالیدها، حتی کلاغا و جک‌وجونورای وینترفل! حتی تک‌تک برگای درختای جنگل خدایان!
همین که کلمة «کلاغ» رو تایپ کردم، یه کلاغ بیرون قارقار کرد! این رو به فال نیک می‌گیرم!


به صدای سازی به نام hang گوش می‌دهم و به من کمک می‌کند آرام‌تر باشم و آرامش پس از بیدارشدنم را همچنان حفظ کنم و بتوانم، درمورد کتابی که خواندم، چیزهایی را یادداشت کنم که دوست دارم در یادم بمانند.

Image result for hang music luminous emptiness


پدر: مادرت رفت؛ برای اینکه می‌خواست برود

سال: ما باید جلویش را می‌گرفتیم
ـ آدم پرنده نیست که بشود در قفس نگهش داشت
ـ او نباید می‌رفت، اگر نرفته بود.
ـ مطمئنم او قصد داشت برگردد
 بابا گفت: تو نمی‌توانی چیزی را پیش‌بینی کنی. آدم نمی‌تواند آینده را ببیند؛ تو هرگز نمی‌فهمی.
به دوردست نگاه کرد و من  احساس کردم که چقدر هردو درمانده‌ایم. به‌خاطر لجبازی و اذیت‌کردن او معذرت‌خواهی کردم. او دستش را دور من حلقه کرد و روی ایوان نشستیم؛ دو انسان قابل ترحم و سرگردان. ص 126


پدر فیبی با دستمال آشپزخانه مشغول پاک‌کردن یک بشقاب بود. بعد یک‌مرتبه دست نگه داشت و به بشقاب خیره شد. من به‌وضوح پرنده‌های اندوه را، که به سرش نوک می‌زدند، می‌دیدم اما فیبی سرش به ضربه‌های پرنده‌های اندوه خودش گرم بود. ص 142


(فیبی موقع خواب گریه می‌کند)

احساس بدی به فیبی داشتم. می‌دانستم باید بلند شوم و سعی کنم با او خوب باشم اما یاد زمانی افتادم که احساسی مثل او داشتم و می‌دانستم بعضی وقت‌ها آدم ترجیح می‌دهد با پرنده‌های اندوهش تنها باشد. بعضی وقت‌ها آدم باید در تنهایی خودش گریه کند. ص 148


تنها چیز خوب داخل جعبة پاندورا امید بود و برای همین است که با وجود تمامی چیزهای بد و اهریمنی، هنوز کمی امید هست. بودن امید در جعبه جای خوشبختی بود. اگر اینطور نبود، . [چیزهای بد دنیا] باعث می‌شدند پرنده‌های اندوه برای همیشه درمیان موهای آدم آشیانه بسازند. حتماً باید جعبة دیگری هم وجود داشته باشد؛ جعبه‌ای پر از چیزهای خوب مثل آفتاب، عشق، درخت‌ها. آیا ته این جعبة خوب، چیز بد وجود داشته؟ شاید این چیز بد نگرانی باشد؛ حتی در زمانی که همه‌چیز خوب و درست به نظر می‌رسد، من نگرانم که اتفاقی بیفتد  و همه‌چیز دگرگون بشود. ص 3-152


ما با کفش‌های همه راه می‌رفتیم و این‌طوری چیزهای جالبی کشف می‌کردیم. یک روز متوجه شدم که سفر ما به لوئیستون هدیه‌ای از طرف مامان‌بزرگ و بابابزرگ به من بوده است. آن‌ها این موقعیت را برای من فراهم کرده بودند تا با کفش‌های مادرم راه بروم؛ تا چیزهایی را که او دیده بود ببینم و احساس او را طی سفرش حس کنم. ص 238

وای لعنتی! تا صفحه‌های خییلی نزدیک به آخر، نتوانستم واقعیت را حتی حدس بزنم. همه‌ش همراه سال، من هم عجله داشتم تا از صداها عقب نمانم. متأسفانه موقع بدی غافلگیر شدم و آن‌قدر تحت تأثیر واقعیت ناراحت‌کنندة برملاشده در انتهای کتاب قرار گرفتم که احتمالاً ترس و بیداری نیمه‌شبم بیشتر به همین علت بوده است. به حساب خودم، داشتم موقع خواب کتاب خوبی می‌خواندم که درِدنیای هیولاها به روی خوابم باز نکند!

البته کتاب خوب است؛ در واقع، عالی است! پیرنگ خیلی خیلی خوب و قوی‌ای دارد و روایتش هم با انسجام لازم پیش می‌رود. پرداخت شخصیت‌ها و تعدادشان و بود و نبودشان در صحنه‌ها هم مناسب است. مسئله این است که با چنین گره‌گشایی‌ای، خیلی عالی می‌شود که کتاب را یک بار دیگر هم بخوانم. فرقی همنمی‌کند بلافاصله یا با فاصله باشد اما ارزش بیش از یک‌بار خوانده‌شدن را دارد.

کتابی که من خواندم چاپ اول است و طرح جلدش با چاپ‌های جدیدتر، که فقط دوتا پا با کفش بنددار را نشان می‌دهد، فرق دارد. توی گودریدز هم طرح جلد کتابم را به همینی برگرداندم که روی کتاب در دستم است:

Image result for ‫با کفش‌های دیگران راه برو‬‎

نام اصلی کتاب فرق می‌کند و راستش هنوز منظورش را متوجه نشده‌ام؛ دو ماه! گفتم که بهتر است کتاب را دوباره بخوانم.

کتاب برندة نشان نیوبری و جایزة پروین اعتصامی (1378؛ در حوزة ادبیات نوجوانان) شده است.

حتی از این طرح جلد هم کمی بیشتر از قبلی خوشم آمد:

768376

اما همان بالایی به نظرم واقعی‌تر است.

با کفش‌های دیگران راه برو، شارون کریچ، ترجمة کیوان عبیدی آشتیانی، نشر چشمه (کتاب‌های ونوشه).

Walk two moons, Sharon Creech


در فضای رؤیایی کلیسا، می‌شد ذهنت را بی‌هدف رها کنی تا هرجا دوست دارد برود. در زندگی واقعی، همه‌چیز مثل مسئله‌های ریاضی است اما حساب کلیسا فرق می‌کند چون محاسبات تو با محاسبات کشیشی که موعظه می‌کند هم‌خوانی ندارد. قضیه شبیه وقتی است که آدم کتابی می‌خواند و به اهمیت کلمه‌ها آگاه است اما تصویرهایی که با خواندن داستان و در تخیل خودش می‌سازد خیلی مهم‌تر است چون این ذهن خواننده است که اجازه می‌دهد کلمات، آن‌طور که او دوست دارد، وارد زندگی‌اش شوند.

ص 192

بله، عادت ذهنی من چنین است که، وقتی فضا مطابق میلم نباشد، مولکول‌های این فضا شروع می‌کنند به اقدامات جادویی و غلظت و رقّت فضا را چنان دست‌کاری می‌کنند که همان حالت رؤیایی یادشده پدید می‌آید. در این فضا، آرام‌آرام ذهنم می‌نشیند پای دار پنه‌لوپه خانم و برای خودش می‌بافد، باز می‌کند و می‌بافد. نتیجه این می‌شود که فضای واقعی برای بقیه همان‌طور که می‌طلبند پیش می‌رود؛ واقعی و انسانی. اما برای من ماجرا طور دیگری است. کلمات و تصویرهایی که ذهنم می‌بافد درون سرم شناور می‌شوند و چنین می‌شود که داستان‌های موازی‌ام را در آن مواقع می‌سازم.

ــ بن‌بست نورولت، جک گانتوس، کیوان عبیدی آشتیانی، نشر افق.


عجیب است که از هر گلی خوشم می‌آید و نیت می‌کنم نگهداری‌اش را تمرین کنم سمی از آب درمی‌آید!

حتی این رونده‌های زیباروی جذاب که توی سریال لاست فک‌وفامیل‌هایش فراوان بودند؛ همین پوتوس را می‌گویم (امروز تازه فهمیدم این پوتوس پوتوس که می‌گویند همین ایشان است. انگلیسی‌اش هم می‌شود Devil's ivy که جذابیت آن را برای من تشدید می‌کند).

اصلاً گل و گلدان‌بازی شور و استعداد خاصی می‌خواهد که در من هنوز جرقه نزده است. چرا؛ اگر کسی باشد برایم رسیدگی‌شان کند مخلص سرسبزی‌شان هم هستم.

پی. اس.: هشت روز پیش، همین‌جور که شنگول و منگول و کمی حبة انگور بودم، خودم را به دو کاکتوس کوچولو مهمان کردم. نمی‌دانم مهمانی‌مان چقدر طول می‌کشد. نقداً که طفلکی‌ها با من راه می‌آیند. هیچ هم تحویل محویلشان نمی‌گیرم و هنوز هم بهشان آب نداده‌ام! ولی خب، عشق به برگ‌های کوچک سالامانکا و انگشت‌های تپلی سانتورینی در دلم می‌جوشد و امیدم این است که بهشان منتقل شود.


مادربزرگم می‌دانست زندگی دردناک به او چه آموخته است: خواه موفقیت و خواه شکست، حقیقت زندگی ربطی به کیفیت آن ندارد. کیفیت زندگی همواره به توانایی سرخوشی بستگی دارد و قابلیت سرخوشی ناشی از [توجه داشتن] است.⭐️

مادربزرگم با آن مرد در خانه‌هایی که کاشی اسپانیایی داشت،در تریلر پشت ماشین، در اتاقکی در نیمه‌راه کوه، در واگن قطار و عاقبت در خانه‌ای فرسوده و نمناک که همة آن خانه‌ها را یکسان به نظر می‌آورد زیسته بود. و مادر غضب آلود از مصیبت تازة پدربزرگم می‌گفت: نمی‌دانم چطور این وضع را تاب می‌آورد.
منظورش این بود که نمی‌دانست چرا مادربزرگ تاب می‌آورد.
حقیقت این است که همگی می‌دانستیم چگونه تاب می‌آورد.به این شیوه تاب می‌آورد که تا بالای زانو در جریان زندگی ایستاده بود و به‌شدت [توجه] می‌کرد.
راه هنرمند،جولیا کامرون

از کانال نینوچکا


رفتم فیدیبو، یک‌عالمه اسم کتاب و نویسنده و مترجم جستم و برای خودم یادداشت کردم. نمی‌دانم کی می‌خرم یا می‌خوانمشان (نکتة مهم‌تر همین دومی است) اما متوجه شدم چه تخفیف‌های خوبی! اصلاً همین باعث می‌شود فهرستم طولانی‌تر بشود!

البته نوشته بود: با اولین خریدتان فلان‌قدر تخفیف بگیرید! نمی‌دانم اگر با حساب کاربری‌ام اقدام کنم مشمول آن می‌شوم یا نه.


در گودریدز، توجهم به کتابی جلب شد که برخی خوانندگان اظهارنظرهای چشمگیری درمورد آن داشته‌اند؛ مثلاً:

«فرزانه طاهری در مقدمۀ کتاب تعریف می‌کنه که گلشیری بعد از شنیدن داستان‌های سلطان‌زاده می‌گفت: نمی‌دانی که چه مضامینی در داستان‌هایش دارد، مو بر اندام آدم راست می‌شود، بیخ گوش ما چه‌ها گذشته و ما بی‌خبریم

گلشیری عزیز خوشش آمده! پس باید بخوانمش.



Image result for ‫محمد آصف سلطان زاده‬‎


«من از اون‌هایی نیستم که شکسته‌نفسی رو اخلاق خوبی می‌دونن. در نگاه یک آدم منطقی، همه‌چیز همون‌طور که هست دیده میشه. اینکه کسی خودش رو دست‌کم بگیره همون‌قدر دور از حقیقته که کسی توانایی‌های خودش رو بزرگ نشون بده» [1]

آها آها! دقیقاً همین! چقدر درست گفته!
خیلی دوست دارم همیشه از تعارف‌های بی‌جا و شکسته‌نفسی و خودبزرگ‌بینی و . هیچ خبری نباشد. چقدر خوشحال می‌شوم وقتی کسی زیبایی و اثر مثبت کار و حرف خوبش را می‌پذیرد و با تکه‌پاره‌کردن تعارف، آن فضای ملکوتی ایجادشده را نابود نمی‌کند.
حتی بهتر است سکوت کنیم و مثلاً بنشینیم به نقطه‌ای خیره شویم و از لحظه لذت ببریم؛ بگذاریم آن ستاره‌های کوچک نامرئی خلق‌شده به پوستمان نوک بزنند. بعدش پا شویم خیلی ساده از کنار هم بگذریم؛ بی هیچ حرف اضافه‌ای! حذف تمامی اضافات بی‌خاصیت لحظه‌حرام‌کن!
سندباد، تو هم این‌طوری باش!
[1]. گویا نقل از اپیسود Greek Interpreter (ماجراهای شرلوک هلمز؛ نسخة گرانادا) است. طی وبلاگ‌گردی اتفاقی دیدمش و بدجور به دلم نشست.


دلم می‌خواهد شب‌ها، ساعت11، جادویی بیهوشم کند یا خواب آرام و عمیق و کاملی به من بدهد و صبح بیدارم کند. نمی‌خواهم خواب ببینم؛ نمی‌خواهم همة جزئیات خواب‌هام یادم باشد، .

خوب‌خوابیدن نعمتی است که همیشه در صدر فهرست نعمت‌های زندگی قرار دارد.

Image result for ‫اختاپوس‬‎


جناب [1]، شما این یک‌هفته دهان مبارک ما را آسفالت نمودید!

بخشی از زندگی من، قبل و بعد نبرد وینترفل، تعریفش فرق می‌کند. ولی نمی‌دانم تا کی ادامه پیدا می‌کند.

پای‌ـشومینه‌ـنوشت: هفتة قبل‌ترش چقدر خوب بود؛ سر دووس، سر جیمی، بری‌ین، پادریک و دیگران، کنار شومینة یکی از تالارهای وینترفل نشسته بودند و از آن حرف‌های شب قبل از نبردی می‌زدند.

Image result for brienne and jaime


Image result for brienne and jaime

[1].آن شوالیة دیگر منم که دوشنبه‌ها تا پاسی از شب منتظر می‌مانم برای دیدن اپیسود جدید؛ آن استادان خستگی‌ناپذیر دوشنبه‌ها هستند که به من نشان می‌دهند شوالیه‌ها در زندگی واقعی نبردهای سخت‌تر و پیچیده‌تری پیش رو دارند، و آن دوست دوشنبه‌هام با خیلی از ویژگی‌هایش.


بن‌بست نورولت را تمام کردم، راز اسمش را فهمیدم و کتاب بامزة دیگری را امانت گرفتم؛ کنسرو غول، از مهدی رجبی.

شخصیت داستان ادبیات گفتاری و دنیای ذهنی بامزه‌ای دارد؛ به کلمات ارادت خاصی دارد و آن‌ها را توی ذهنش  برعکس می‌کند و روی دیگران اسم می‌گذارد، از بروکلی و جلاد گرفته تا چیزهای دیگر که هنوز من با آن‌ها آشنا نشده‌ام.

 از آن پسرهای کتک‌خور خودضعیف‌پندار و خودکم‌بین منزوی است و فکر کنم، بیشتر از همه، پدرش را دوست داشته باشد. اینکه توی زباله‌ها مطلبی خواندنی پیدا کرده و مجذوبش شده، و حتی برعکس‌کردن کلماتش، مرا یاد خودم می‌اندازد؛ دیپلم گرفته بودم و لای مقوای پیراهن نویی که مادرم برای برادر کوچکم خریده بود، چند صفحه از رمان محبوب آن سال‌هایم را پیدا کرده بودم: کیمیاگر. بیشتر از آنکه از دیدن برگه‌های کتاب مورد علاقه‌ام، در چنان جای نامربوطی، رگ غیرتم بیرون  بزند، خوشحال بودم که چنین کار توهین‌آمیزی کرده‌اند و من نزدیک به ده صفحه از یک‌جایی از آن را داشتم و انگار مشتی از طلاهای سانتیاگو را به من بخشیده بودند. چند ماه بعدش، از تهران برایم نسخه‌ای از آن کتاب را خریدند و خیالم راحت شد. امکانات در همین حد! باید از پشت کوه یا بر اثر اشتباه فرشته‌های تقدیر چیزی نصیبم می‌شد! به هر حال، از الطاف کائنات است دیگر! امیدوارم این اشتباهات شیرینش همچنان تکرار شود.


خواب یکی از آرزوهای برآورده‌نشده‌ام را دیدم و فکر کنم احساسم توی خواب خیلی خیلی شیرین‌تر از اصل واقعی آن، در صورت تحقق، بود. نمی‌دانم چرا خواب‌ها این‌طورند!

نمی‌دانم توی بیداری برایش چه کاری باید بکنم! لحظه‌ای که باید تجربه بشود؛ حالا به چه صورت؟ و آن لحظه پیش‌درآمد و تبعات هم نداشته باشد. خودِ خودِ خودش اصل و ناب است؛ یک برش بدون همة جوانبش. و این در واقعیت ممکن و منطقی و حتی جذاب هم نیست. اصلاً چیز ماندگاری نیست. مثل گذاشتن تکه‌ای از بهترین خوردنی دنیا توی دهانت است که تا با بزاق در هم نیامیزد نمی‌توانی از آن لذت ببری ولی همین آمیختگی شروع زوال آن و لذت در پی‌اش است. مثل فواره‌ای که به‌محض زیبایی‌آفرینی سقوط می‌کند و حتی اگر از آن عکس هم بگیری، چون حرکت ندارد، آن زیبایی یگانه‌اش را نمی‌تواند به تو هدیه کند. همان حرکت سبب کمال و زوالش است.

پارادوکس عجیبی که قلبم را فشرده می‌کند!

یادم‌ـباشد-نوشت: تهش که شیما هم آمد و تأیید کرد مشکلی نیست و من از همة هیاهوهای چند قدم آن‌سوتر به‌دور بودم و در خوشی مستغرق!


1. از کائنات متشکرم که از دوشنبة پیش تا دیروز مرا با کراماتش به عرش اعلی رساند و دریچه‌های زیبای بیشتری به کنج بهشتی یگانه‌ام باز کرد (جلسة چهارم و پنجم/ آخر کلاس خانم حاجی نصرالله عزیز).

2. صبح سه‌شنبة هفتة پیش، لامپ بزرگی توی سرم روشن شد و قلبم را از خوشی به آتش کشید! خبر این بود که مترجم محبوبم، خانم عبیدی آشتیانی، در غرفة نشر افق در نمایشگاه حضور خواهد داشت و منی که تا آن روز نمایشگاه امسال را نرفته بودم، دیگر از خدا چه می‌خواستم؟ باید شال و کلاه می‌کردم و خودم را می‌رساندم و هم گشتی در غرفه‌های دیگر می‌زدم و هم می‌رفتم برای تحقق یک رؤیای دیگر. اما انرژی کافی را نداشتم؛ مریض بودم و دست عقل چراغ بزرگ توی سرسرایش را خاموش کرد، زد روی شانه‌ام و برایم آرزوی اقبال بلند کرد: حالا وقت‌های دیگر؛ مثلاً نمایشگاه سال بعد. چه می‌دانم، از همین حرف‌ها. در این زمینه، سندباد مجربی هستم و حرف عقل را گوش کردم اما خب، نمی‌شد ناراحت نبود.

3. بله باید بگویم امسال از آن سال‌هایی شد که بی قصد و غرض قبلی نرفتم نمایشگاه کتاب. ولی اگر فیدیبو و این دوـ سه کتاب‌خانة خوب دردسترسم را روی هم بگذارم، از نماییشگاه‌رفتن بهتر است.

4. این شماره هم مستقل است و هم در ادامة شمارة 2. دیروز که آخرین جلسة کلاس محبوبم بود، از اقبال بلندم، درست صندلی کنار دست خود خانم حاجی نصرالله نازنین نصیبم شد! آخ که انگار در بهشت بودم! همان دقایق ابتدایی، پرهیب تیره‌پوش بلندبالایی جلو در کلاس ایستاد و واااااااای! خانم آشتیانی بود! برای خانم مدرس ما، که داشت بخشی از کتابی را می‌خواند، دستی تکان دادو بعد فکر کنم چشمش به من افتاد که لب‌هایم مثل دلقک‌ها تا بناگوش کش آمده بود و چشم‌هایم لابد زیاده‌ازحد گشاد شده بودند و به او نگاه می‌کردند. امیدوارم از من نترسیده باشد! دقایقی بعد، در پی حدسی که زدم، همچنان که یک چشمم به سالن بود و دودل بودم که بروم بیرون یا نه، به دوستم در طبقة بالا پیامک دادم: خانم آشتیانی اومدن پیش شما؟ می‌مونن تا آخرش که من بیام ببینمشون؟ و دوستم: آره اینجان. می‌مونن تا آخر. و من تا آخر کلاس، دقایقی به خودم می‌آمدم و سعی می‌کردم جلو هیجانم را بگیرم و از آخرین جلسه با مدرس محبوبم بهره ببرم.

وقتی کلاس خودمان تمام شد و کارهای لازم را انجام دادم،‌با عجله رفتم بالا. تعداد اندکی داشتند جمع می‌شدند تا عکس بگیرند. عکاس با مهربانی گفت: بیا وایستا عکس بگیر و جایی برای رودربایستی باقی نگذاشت. از آنجا که آخرین فرد توی ردیف خود خانم آشتیانی بودند، من کنار ایشان ایستادم. کلی هم تشکر و  ابراز ارادت کردم بهشان و درمورد کتاب‌ها و . چقدر به من لطف داشتند و بعد هم، که دوستم برای برداشتن کیفش برگشته بود و من توی پاگرد طبقة هم‌کف منتظرش بودم، همای سعادت لطفش را تمام کرد و باز هم ایشان را دیدم و خداحافظی گرررمی کردیم و بعله! ایشان مرا مسح کردند [1]! دست چپشان را بر دست راستم گذاشتند و متواضعانه ابراز لطف کردند!

بله مشخص است که من ظرف ذوقم زود پر می شود و هرچند فکر نکنم مرا آدم پُزویی نشان بدهد، برای خودم خیلی خیر و برکت دارد چون خیلی سریع خوشحال می‌شوم و از چیزهای کوچک مطلوبم هم انرژی می‌گیرم و . البته این مورد برای من از موارد کوچک حساب نمی‌شود؛ چون چندین سال است که به آن فکر می‌کنم. آدم‌ها برای من خیلی مهم‌اند چون آدم‌های زندگی‌ام خیلی اندک بوده‌اند و در نهایت اینکه عاشق نوع بشرم و بالقوه به این آفریده‌ها و توانایی‌ها و خوبی‌هایشان ارادت دارم.


[1]. اولین‌بار که به علاقة آدم‌ها به لمس‌شدن از سوی افراد مشهور و کاریزماتیک فکر کردم، حدود بیست سال پیش بود. میان صفحات واژه‌نامة آکسفورد، عکسی از بیل کلینتون بود و افراد مشتاقی که دستاشن را به سویش دراز کرده بودند تا بتوانند، حتی شده سرانگشتی، با او دست بدهند. طبق تحلیل آن زمانم، به این نتیجه رسیدم که این یک نوع انرژی‌گرفتن است و واقعاً چنین چیزی وجود دارد. حال طرف هرکه می‌خواهد باشد. از چنین جریان انرژی‌هایی خوشم می‌آید چون وماً منفعل نیستند و سلیقه‌ای‌اند و حس خوشایندی ایجاد می‌کنند. برای همین، حتی نگاه خاص از سوی آدم‌های دوست‌داشتنی برایم محترم است و برایش تفسیر و تعریف دارم. حتی دوست دارم خودم هم آدمی باشم که در مقیاس محدود یا گسترده بتوانم چنین تأثیرهای خوبی داشته باشم.


دارم فکر می‌کنم پا شوم فلان کار را انجام بدهم؛ چون دلم برای زوربا، گربة باشرف بندر، تنگ شده و کم‌کم تنم قلقلک می‌شود برای پاشدن و ول‌گشتن توی خانه.

بعدش فکر می‌کنم آن کار را به خودم جایزه بدهم؛ برای وقتی که رسیدم به عنوان جدید؛ برای رفع خستگی.

بعد می‌بینم فقط یک صفحه مانده و شاید عنوان بعدتر را در نظر بگیرم. شاید هم فصل‌به‌فصل پیش زوربا برگردم و این جایزه‌ای بشود برای طی‌کردن موفقیت‌آمیز هر عنوان.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

تلویزیون Sarah بلاغ باران اعتدال Roby اینجا بدون من پنجره ی نسیم •●★کافه هنری میلاد★●• لوله کاروگیت